فقط کسانی که زیاد گریه کرده اند می توانند ارزش زیبایی های زندگی را درک کنند و از ته دل بخندند... گریه کردن آسان است ،اما خندیدن بسیار سخت. این حقیقت را خیلی زود می فهمی ... !
/اوریانا فالاچی/
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:,
گریه می کنم زیر نور ستاره ها / باید می رفتم باید مداد رنگی هایم را برمی داشتم و این تنهایی عمیق را که مثل پیراهنی بی رنگ روی تنم بود / فرو می کردم در دهان اتاق من دخترکی بی قرار شده ام که حرفهایم شبیه گنجشکهای کوچک به سمت تو پرواز می کنند. من با تو حرف می زنم چرا که / فقط تو می دانی آرزوها... پروانه های روشنی هستند که گاهی گیر می افتند میان موهایت فقط تو می فهمی زمین قصه ای طولانی ست که سطرهایش کشیده می شود روی کوه ها... میان دره ها شاید یک روز / جهان آنقدر اشک بریزد که سر برود دریاها / که ماهی های قرمز دلتنگ جای آدم ها را بگیرند موجها را تو شانه کن! دستهای تو می تواند پریشانی را از موهای دریا جدا کند و برای صدف ها خوشبختی ببافد.
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 3 بهمن 1392برچسب:,
من به زنِ وجودم افتخار می کنم
دلم می خواهد زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده
من متولد می شوم، رشد می کنم
تصمیم می گیرم و بالا می روم.
من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم.
من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !
من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!
ـمن آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم
قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم گاهی غلیظ
می رقصم- گاه آرام ، گاه تند،
می خندم بلند بلند بی اعتنابه اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...
برای خودم آواز می خوانم حتی اگرصدایم بد باشد و فالش بخوانم،
آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم،
مسافرت میروم حتی تنهای تنها ...
.حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر،
اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـمن می اندیشم...
من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو،
فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...
حتی اگر تمام این ها باآنچه تو از مفهوم یک زن خوب
در ذهن داری مغایر باشد.
زن من یک موجود مقدس است؛
نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستوقایم می کنی
تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد.
نه بدنش و نه روحش رانمی فروشد،حتی اگر گران بخرند.
او هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛
به هرکه بخواهد، هر جا
زن من یک موجود آزاد است.
اما به هرزه نمی رود.
نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛
به احترام ارزش و شأن خودش.
با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود،
حتی به جهنم!
زن من یک موجود مستقل است.
نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود،
نه صندلی که رویش خستگی در کند
و نه نردبان که از آن بالا برود.
زن من به دنبال یک همسفر است،
یک همراه، شانه به شانه.
گاه من تکیه گاه باشم گاه او.
گاه من نردبان باشم ،
گاه او.
مهر بورزد و مهر دریافت کند.
زن من کارگر بی مزد خانه نیست
که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد
و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛
که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد.
روزهابشوید و بساید
و عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کندـ
زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!!!
در خانه ی زن من کسی گرسنه نیست ،
بچه ها بوی جیش نمی دهند،
لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛
اگر عشق باشد، اگر زندگی باشد!
زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛
ظرافتش، محبتش، هنرش،فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه
که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ
زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند،
در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند.
نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران اورا از حرکت بازدارند.
گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند
اما از حرکت باز نمیایستد.
دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛
من یک زنم ...
نه جنس دوم...
نه یک موجود تابع...
نه یک ضعیفه ...
نه یک تابلوی نقاشی شده،
نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی،
نه یک کارگر بی مزد تمام وقت،
نه یک دستگاه جوجه کشی.
من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ،
بی آنکه دیگری را بیازارم...
فرای تمام تصورات کور،
هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!
باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم،
بی تفاوت و بی احساس باشم،
بی ادب و شنیع باشم،
بی مبالات و کثیف باشم.
اگر نبوده ام و نیستم ،
نخواسته ام و نمی خواهم.ـ
آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد،
احترام می خواهد و احترام می کند.
من به زن وجودم افتخار می کنم،
هر روز و هر لحظه ...
من به تمام زنان آزاده وسربلند دنیا افتخار می کنم
و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند
و تحسین می کنند
آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد،
احترام می خواهد و احترام می کند
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,
دارم منفجر میشم از این زندگی سگی
همه چیز پوچ و بی هدفه
همه چیز لعنت شده است
همه چیز به ادم دهن کجی میکنه
لعنت به این عمر که تموم نمیشه
لعنت به روزی که زاده شدم
لعنت به همه چیز و همه کس
لعنت به این سایه ی شوم بی پایان زندگی من.
پ.ن:محکوم به زندگی
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:,
هر چی میرم جلوتر وضعیت بدتر میشه همیشه منتظر یه اتفاق خوبم یه چیزی که بهم زندگیه نداشتمو پس بده ،هیچوقت مثل یه آدم عادی زندگی نکردم مطمئنم زندگی هم نخواهم کرد دوست ندارم برای رسیدن به آرزوهام نا امید شم اینو می نویسم که هیچوقت یادم نره چه روزای سختی رو دارم پشت سر میذارم یادم نره که چقدر دلتنگم چقدر خستم! دوست دارم برای همیشه از اینجا برم یه روز میرم ،میرمو هیچوقت برنمیگردم اینو به خودم قول میدم من هیچوقت مث آدمای اطرافم زندگی نمیکنم میرمو به اون چیری که دلم بخواد میرسم ... چقدر راه نرفته دارم ! حتی کلمه رفتن هم یه آرامش عمیق بهم میده(من متعلق به این اینجا و این آدما نیستم)
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:,
لالا لا لا گل زیره بابا دستاش بزنجبره میگه هرگز نگو دیره که هرروز روز تقدیره لالا لا لا گل گندم چی اومد بر سر مردم میون اتش افتادیم شدیم از بین دنیا گم لا لا لا لا بداوردیم بنام زندگی مردیم خیانت شکل یاری شد زیاران پشت پا خوردیم
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,
دلم گرفته نمیتونم جلو اشکامو بگیرم، من دوست ندارم با پسر عموم ازدواج کنم اونم یه آدم بی فرهنگ و بیشعوره مثل خونوادم، هیچوقت هیچکس حمایتم نکرد همیشه تنها بودم هیچ حامی نداشتم ،هیچوقت نفهمیدم آرامش چیه خوشبختی چیه ولی تا دلتون بخواد از زجر ودرد تجربه دارم.
سقوط از طبقه ي سوم همانقدر درد آور است كه سقوط از طبقه ی صدم ! اگر قرار است سقوط كنم، بگذار از جايي بلند باشد. نه پَست
من دختر ایرانی ام !!!
چون خود را آراستم مرا ف.اح.ش.ه نامیدند .
آرامشم را بوق های ممتد در خیابان شکست .
مرا ح.ر.ام.ز.ا.د.ه نامیدند و پارچه ای روی سرم کشیدندتا "تو" تحریک نشوی !
وقتی گفتم پاکم مرا دروغ گو خواندند .
خواستم دست از زندگی بکشم گفتند از ترس آبرو بود .
خندیدم و به من گفتند اغواگر !
حرف زدم گفتند خفه شو !
همجنس هایم بیمار می شوند و آزرده تا تو به کام برسی !
وقتی به من تجاوز کردند ، پارچه ای دیگر بر سر من انداختند و گفتند حال شکر کن به آزادی و امنیت ات !!!
خدایا شکرت من یک دختر ایرانی آزادم !!!
البته تا تجاوزی دیگر ... !!!
نه !، هرگز شما دین فروشان روح مرا به صلیب مذاهب یا سنگسار گناهان آلوده نخواهید کرد من به خدایان بی رحم خیالی مردسالار شما، !هیچ اعتقادی ندارم و بهشت زمین را .به خاطر جهنمی که در ذهن متحجر شماست بدون عشق و لذت ترک نخواهم کرد! به من نگاه کن؛ من یک کافرم و در زمین، بهشتی شاد برای خود و همه انسان ها خواهم ساخت پیش از آنکه، تو عقده ها و جهلت را با شلاق بر تن من حک کنی یا مرا به صلیب بکشی... به من نگاه کنم من شادم، احساسی که تو هرگز در زندگی نخواهی داشت! !چون، جهنم!، در ذهن توست!
زیر دووش به کاشی های حموم خیره میشی !
غذاتو سرد می خوری !
ناهارها نصفه شب ، صبح ها شام !
لباسهات یه جورریه انگار بهت نمیان !
ساعتها به یه اهنگ تکراری گووش می کنی و هیچ وقت آهنگو حفظ نمیشی !
شبها تا صبح بیداری و فکر می کنی !
تنهایی از تو آدم میسازه که دیگه شبیه آدم نیست !
من کيم ؟ کسي ميدونه ؟
من همون ديوونه ايم که هيچوقت عوض نميشه...
هموني که همه باهاش خوشالن اما کسي باهاش نمي مونه...
هموني که اونقدر يه اهنگ گوش ميده که از ترانه گرفته تا ريتم و خوانندش متنفر بشه...
هموني که همه فکر ميکنن سخته ،سنگه ، اما با هر تلنگري ميشکنه...
هموني که مواظبه کسي ناراحت نشه اما همه ناراحتش ميكنن ...
هموني که تکيه گاه خوبيه اما واسش تكيه گاهي نيس ...
هموني که کلي حرف داره اما هميشه ساکته .....
آره من همونم ...
گاهی وقتا فقط باید بری . مهم نیست کجا ، مهم نیست با چی ، حتی مهم نیست که چه چیزایی با خودت ببری ، کافیه بدونی کسی منتظرت نیست ، یک فندک،یک بسته سیگار ، هندزفری ، با یک جاده که تهش معلوم نیست ... شاید هیچ وقت به مقصد نرسی ولی بدون مهم رفتنه ، مهم دل کندنه ، دل که بکنی میرسی حتی اگه تا آخر عمرت تو مسیر باشی ....
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,
شاید مسخره باشه بگم از بابام متنفرم...اما واقعا متنفرم. به خاطر همه ی کاراش و بدبختیایی که من تو طول زندگیم به خاطر ندانم کاریاش کشیدم...از کل پدر بودن فقط داد زدن و زور گفتنو یاد گرفته...هیچوقت نفهمید من چه جوری بزرگ شدم...اصلا چند سالمه...... من همیشه توی این خونه زندانیم...هرروز و هر لحظه تنهام اما تموم دلخوشیم نته.واقعا وقتی فکر میکنم میبینم بابام لیاقت منو نداره!گاهی فکر میکنم شاید لیاقت بابام همون دخترای دورو بر خودمه...کسایی که ۱۲۰ تا دوست پسر دارن...ساعت ۹ شب با کلی منت میان خونه و تازه موهاشونم رنگ میکنن و هزار جور کثافت کاری دیگه هم میکنن و آخرشم باباشون میذاره رو سرشون و حلوا حلواشون میکنه...من از دست خدا هم دلگیرم...دلگیر که چه عرض کنم...راستش دیگه اصلا ازش خوشم نمیاد...چقدر حس بدیه...من اینجا پشت کامپیوتر با چشمای گریون نشستم و دارم به تموم سالای زندگیم فکر میکنم...به این 20 سالی که فقط توش زجر کشیدم و مشکلاتیو تحمل کردم که هیچکس حتی همین بابام نفهمید...روزایی که تازه تو سن جوونی دوستام داشتن شادو خوشحال میگفتن و میخندیدن و من اینجا داشتم با افسردگی دست و پنجه نرم میکردمو تازه آخرشم کسی نفهمید با چه بدبختی خودمو جمع جور کردم...شاید بگید پدره حق داره نگران باشه اما چقدر؟در حدی که تو توی خونه زندانی باشی؟یا وقتی یه ساعت میری بیرون از ترس زود برگشتن هیچی نفهمی و همیشه یه دلهره باهات باشه؟دوست ندارم اینارو اینجا بنویسم اما دارم منفجر میشم...من اینجا زیر آوار قصر آرزوهام نشستم و دوستام دارن درس میخونن و میرن دانشگاه تا به آرزوهاشون برسن.چیزی واسم نمونده که بخوام از دست بدم
تموم رویاهم به بن بست رسید...کوچیکترین دلخوشای ساده مو از دست دادم...و حالا خودمم که دارم نابود میشم و مثل همیشه کسی پیدا نمیشه که کمکم کنه.این دفعه دیگه واقعا آخرشه...ساده ترین حق و حقوقی که هم سن و سالای من دارنو من ندارم ...میدونم لابد میگید باید به پایین تر از خودمم نگاه کنم اما من انتظار داشتم قدرمو بدونن...قدر اینی که هستم اما نمیذارن خودم باشم...نه کسی درکم میکنه نه کسی باورم میکنه...دیگه نمیخوام به خودم کمک کنم تا بهتر شم...واسم مهم نیست باز افسرده میشم...دیوونه میشم یا هر چی...دیگه تو این تونل به جایی چنگ نمیزنم...همون بهتر که سقوط کنم...نه حوصله ی نصیحت دارم...نه حوصله ی امید و اینکه خدا دوستت داره و این حرفا...دوستم نداشت اگه داشت سر موضوع به این مسخرگی کاری نمیکردم تموم زندگیم بیاد جلوی چشمم...اگه دوستم داشت...
از اولشم جایی واسه من توی این دنیا نبود...نه توی این دنیا و نه حتی توی این خانواده ای که فکر میکنن دختر یعنی زندانی اصلا هم نیاز به دلسوزی وکمک کسی ندارم اگه اینا رو اینجا نوشتم فقط واسه این بود که کسیو نداشتم اینا روبهش بگم...اینجا نوشتم تا یکم خالی شم...کاش جرئت داشتم تا...!
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,
دلخــــور که میشَـوم ,
بغـض میــکنم می آیم پشـت صفحـه ی مانیتــورم کامنـت مینویسـم ُ صورتک میگــذارم صورتکی که میخنـدد و پشتـش قایم میشــوم
که فکـــر کنی میخنــدم و بخنـــدی...
اشکهایم میـــــــآیند و من مدام با صورتک مجازی ام میخندم...
این روزها حال وهوای خوشی ندارم.آسمانی ابری رویم سایه انداخته ویک دلتنگی کوفتی که رهایم نمیکند.نه یاری برای همدردی میبینم ونه مامنی برای آرامش.بدتر از همه آدمهایی که بی تفاوت از کنارم میگذرند رد پای وحشتی عظیم را در چشمهای من نمی بینند.چیز هایی در من در حال فرو ریختن است که سالها برای ساختنشان زحمت کشیده ام.که اگر بیافتد این اتفاق دوباره بنا کردنشان محال است.دلم میخواهد اینهمه بی اعتمادی را استفراغ کنم .
الان بیشتر از هر وقت دیگری آرزو میکنم ای کاش یک اسب داشتم.دستم را فرو میکردم توی یالهایش.سوارش میشدم وچهار نعل میتاختم..........
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وبلاگ
آرزوها(بیا تو
آرزو کن)
و آدرس
arezooham.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.