سهم من از دنیا

مادربزرگم

اوضاع اینجوری نبود فقط اگه مامان بزرگم زنده بود همه چی فرق داشت فقط اگه مادربزرگم بودالان پیشش بود

دلم براش تنگ شده

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

حالم خوش نیست

حالم خوش نیست
این ساعات
دلم پرواز می خواهد
حداقل یک آغوش گرم
یا یک سیگار
اگر این سرفه های
لعنتی بگذارد

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 16 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مرا ف.اح.ش.ه نامیدند

من دختر ایرانی ام !!!
چون خود را آراستم مرا ف.اح.ش.ه نامیدند .
آرامشم را بوق های ممتد در خیابان شکست .
مرا ح.ر.ام.ز.ا.د.ه نامیدند و پارچه ای روی سرم کشیدندتا "تو" تحریک نشوی !
وقتی گفتم پاکم مرا دروغ گو خواندند .

خواستم دست از زندگی بکشم گفتند از ترس آبرو بود .
خندیدم و به من گفتند اغواگر !
حرف زدم گفتند خفه شو !
همجنس هایم بیمار می شوند و آزرده تا تو به کام برسی !
وقتی به من تجاوز کردند ، پارچه ای دیگر بر سر من انداختند و گفتند حال شکر کن به آزادی و امنیت ات !!!
خدایا شکرت من یک دختر ایرانی آزادم !!!
البته تا تجاوزی دیگر ... !!!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

ما عوض نمی شیم !



بچه که بودم فکر می کردم وقتی یه کرم بزرگ شه می شه مار !

ولی حالا فهمیدم که یه کرم تا ابد یه کرم باقی می مونه

همون جوری که یه ادم عوضی تا اخر عمرش یه ادم عوضی می مونه

یکی مثه من تا ابد یه ادم گند باقی می مونه

یه ادم تنها برای همیشه تنها می مونه

ما عوض نمی شیم ! 

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

می خوام بنویسم

می خوام بنویسم اما اخه چی بنویسم ؟

چه حرفی هست برای گفتن ؟

حالم داره به هم می خوره

نمی تونم بنویسم

چه عذابیه

پ ن : چه درد مشترکی بین ما هست که فکر می کنی می تونی درکم کنی ؟

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

من در وجود خودم به تناقض رسیدم :

من در وجود خودم به تناقض رسیدم :

امروز از یکی حالم به هم می خوره فردا خاطر خواش می شم

مهستی گوش می کنم بعدش بهرام !!

یه روز می شم یه دختر نجیب و سر به زیر فرداش شماره م دست پسرا می چرخه

یه روز می گم دنیا چقدر قشنگه یه روز می گم تیغ و بکشم و خودمو راحت کنم

?AM I OK

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

حس اون سگی رو دارم

حس اون سگی رو دارم که نگهبان بود ولی اونقدر لگد خورد که دیگه الان هار شده میخواد پاچه بگیره ....

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

در حسرت زندگی

زنی رو میشناسم همیشه در حسرت زندگی بود، یه نفس راحت..یه دل راحت .. زندگی اونجوری که خودش دوس داره نه اونی که مجبور به انتخابه ..

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عاشق آنشرلیم باهاش زندگی می کنمدکلمش وصف حال این روزهای منه

 



" آنه "تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟
وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود

بامن بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از تنهایی معصومانه دستهایت

آیا می دانی در هجوم درد ها و غم هایت
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود

" آنه" اکنون آمده ام تا دست هایت را
به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری
در آبی بیکران مهربانیها به پرواز درآوری

 

و اینک " آنه" شکفتن و سبز شدن در انتظار توست...

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صادق هدایت

از دور ریختن عقایدی که بمن تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود...صادق هدایت

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

سکوت میکنم

سکوت میکنم به احترام آن حرفایی که در دلم مرد . . .

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مدتــهاسـت


مدتــهاسـت کــه مـنـتـظــرم " ایـــن روزهــا " بـگــذرنــد ... مدتـهاسـت کــه بــرای من، زنـــدگـی ، فقــط " ایـن روزهـاسـت کــه نـمــی گـذرنـد!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

این روزها برای خودم چای دم میکنم ...


این روز ها برای خودم چای دم میکنم ...

گل میگیرم و با خودم سر هر میز کافه نادری قرار میگذارم ...

روز های آخر با من بودن است ... باید هوایم را داشته باشم....

تا درست سقوط کنم...

قرار است از چشمان خدا بیفتم...

خدایی که همیشه تا به من رسید ...

خودش را به آ ن راهی زد که مرا در آن راه نمیدادند ...

باید درست سقوط کنم ... میان ِ نداری هایم ...

تا هیچکس به دارایی های او شک نکند ....

مریم ... کوز ِت ... من.... هیچکدام مرد ِ گفتن ِ ناگفته های او نبوده ایم ...

این روز ها که از فرط ِ نداری ... خشاب خشاب تراماد ُل به جبهه ها میفرستند...

عیسی ، به آسپرین قناعت کن... که در این روزگار ...

پارچه را به صلیب میکشند ُ مترسک صدایش میکنند ...

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تفاوت فاحش علم و مذهب

تفاوت فاحش علم و مذهب در زندگی یک زن! خیلی قبولش دارم خییییییییییلی

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

((جهنم در ذهن توست!))


نه !، هرگز شما دین فروشان
روح مرا به صلیب مذاهب
یا سنگسار گناهان آلوده نخواهید کرد
من به خدایان بی رحم خیالی مردسالار شما،
!هیچ اعتقادی ندارم
و بهشت زمین را
.به خاطر جهنمی که در ذهن متحجر شماست
بدون عشق و لذت ترک نخواهم کرد!
به من نگاه کن؛
من یک کافرم و در زمین،
بهشتی شاد برای خود و همه انسان ها خواهم ساخت
پیش از آنکه، تو عقده ها و جهلت را با شلاق بر تن من حک کنی
یا مرا به صلیب بکشی...
به من نگاه کنم من شادم،
احساسی که تو هرگز در زندگی نخواهی داشت!
!چون، جهنم!، در ذهن توست!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تنهایی از تو آدم میسازه

زیر دووش به کاشی های حموم خیره میشی !
غذاتو سرد می خوری !
ناهارها نصفه شب ، صبح ها شام !
لباسهات یه جورریه انگار بهت نمیان !
ساعتها به یه اهنگ تکراری گووش می کنی و هیچ وقت آهنگو حفظ نمیشی !
شبها تا صبح بیداری و فکر می کنی !
تنهایی از تو آدم میسازه که دیگه شبیه آدم نیست !

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

من کيم ؟ کسي ميدونه ؟

من کيم ؟ کسي ميدونه ؟
من همون ديوونه ايم که هيچوقت عوض نميشه...
هموني که همه باهاش خوشالن اما کسي باهاش نمي مونه...
هموني که اونقدر يه اهنگ گوش ميده که از ترانه گرفته تا ريتم و خوانندش متنفر بشه...
هموني که همه فکر ميکنن سخته ،سنگه ، اما با هر تلنگري ميشکنه...
هموني که مواظبه کسي ناراحت نشه اما همه ناراحتش ميكنن ...
هموني که تکيه گاه خوبيه اما واسش تكيه گاهي نيس ...
هموني که کلي حرف داره اما هميشه ساکته .....
آره من همونم ...

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

این روزها حال وهوای خوشی ندارم.آسمانی ابری رویم سایه انداخته ویک دلتنگی کوفتی که رهایم نمیکند.نه یاری برای همدردی میبینم ونه مامنی برای آرامش.بدتر از همه آدمهایی که بی تفاوت از کنارم میگذرند رد پای وحشتی عظیم را در چشمهای من نمی بینند.چیز هایی در من در حال فرو ریختن است که سالها برای ساختنشان زحمت کشیده ام.که اگر بیافتد این اتفاق دوباره بنا کردنشان محال است.دلم میخواهد اینهمه بی اعتمادی را استفراغ کنم . الان بیشتر از هر وقت دیگری آرزو میکنم ای کاش یک اسب داشتم.دستم را فرو میکردم توی یالهایش.سوارش میشدم وچهار نعل میتاختم..........


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , leilayeinroozhayeman.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM