گاهی وقتا فقط باید بری . مهم نیست کجا ، مهم نیست با چی ، حتی مهم نیست که چه چیزایی با خودت ببری ، کافیه بدونی کسی منتظرت نیست ، یک فندک،یک بسته سیگار ، هندزفری ، با یک جاده که تهش معلوم نیست ... شاید هیچ وقت به مقصد نرسی ولی بدون مهم رفتنه ، مهم دل کندنه ، دل که بکنی میرسی حتی اگه تا آخر عمرت تو مسیر باشی ....
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,
شاید مسخره باشه بگم از بابام متنفرم...اما واقعا متنفرم. به خاطر همه ی کاراش و بدبختیایی که من تو طول زندگیم به خاطر ندانم کاریاش کشیدم...از کل پدر بودن فقط داد زدن و زور گفتنو یاد گرفته...هیچوقت نفهمید من چه جوری بزرگ شدم...اصلا چند سالمه...... من همیشه توی این خونه زندانیم...هرروز و هر لحظه تنهام اما تموم دلخوشیم نته.واقعا وقتی فکر میکنم میبینم بابام لیاقت منو نداره!گاهی فکر میکنم شاید لیاقت بابام همون دخترای دورو بر خودمه...کسایی که ۱۲۰ تا دوست پسر دارن...ساعت ۹ شب با کلی منت میان خونه و تازه موهاشونم رنگ میکنن و هزار جور کثافت کاری دیگه هم میکنن و آخرشم باباشون میذاره رو سرشون و حلوا حلواشون میکنه...من از دست خدا هم دلگیرم...دلگیر که چه عرض کنم...راستش دیگه اصلا ازش خوشم نمیاد...چقدر حس بدیه...من اینجا پشت کامپیوتر با چشمای گریون نشستم و دارم به تموم سالای زندگیم فکر میکنم...به این 20 سالی که فقط توش زجر کشیدم و مشکلاتیو تحمل کردم که هیچکس حتی همین بابام نفهمید...روزایی که تازه تو سن جوونی دوستام داشتن شادو خوشحال میگفتن و میخندیدن و من اینجا داشتم با افسردگی دست و پنجه نرم میکردمو تازه آخرشم کسی نفهمید با چه بدبختی خودمو جمع جور کردم...شاید بگید پدره حق داره نگران باشه اما چقدر؟در حدی که تو توی خونه زندانی باشی؟یا وقتی یه ساعت میری بیرون از ترس زود برگشتن هیچی نفهمی و همیشه یه دلهره باهات باشه؟دوست ندارم اینارو اینجا بنویسم اما دارم منفجر میشم...من اینجا زیر آوار قصر آرزوهام نشستم و دوستام دارن درس میخونن و میرن دانشگاه تا به آرزوهاشون برسن.چیزی واسم نمونده که بخوام از دست بدم
تموم رویاهم به بن بست رسید...کوچیکترین دلخوشای ساده مو از دست دادم...و حالا خودمم که دارم نابود میشم و مثل همیشه کسی پیدا نمیشه که کمکم کنه.این دفعه دیگه واقعا آخرشه...ساده ترین حق و حقوقی که هم سن و سالای من دارنو من ندارم ...میدونم لابد میگید باید به پایین تر از خودمم نگاه کنم اما من انتظار داشتم قدرمو بدونن...قدر اینی که هستم اما نمیذارن خودم باشم...نه کسی درکم میکنه نه کسی باورم میکنه...دیگه نمیخوام به خودم کمک کنم تا بهتر شم...واسم مهم نیست باز افسرده میشم...دیوونه میشم یا هر چی...دیگه تو این تونل به جایی چنگ نمیزنم...همون بهتر که سقوط کنم...نه حوصله ی نصیحت دارم...نه حوصله ی امید و اینکه خدا دوستت داره و این حرفا...دوستم نداشت اگه داشت سر موضوع به این مسخرگی کاری نمیکردم تموم زندگیم بیاد جلوی چشمم...اگه دوستم داشت...
از اولشم جایی واسه من توی این دنیا نبود...نه توی این دنیا و نه حتی توی این خانواده ای که فکر میکنن دختر یعنی زندانی اصلا هم نیاز به دلسوزی وکمک کسی ندارم اگه اینا رو اینجا نوشتم فقط واسه این بود که کسیو نداشتم اینا روبهش بگم...اینجا نوشتم تا یکم خالی شم...کاش جرئت داشتم تا...!
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,
دلخــــور که میشَـوم ,
بغـض میــکنم می آیم پشـت صفحـه ی مانیتــورم کامنـت مینویسـم ُ صورتک میگــذارم صورتکی که میخنـدد و پشتـش قایم میشــوم
که فکـــر کنی میخنــدم و بخنـــدی...
اشکهایم میـــــــآیند و من مدام با صورتک مجازی ام میخندم...
آیا می دانستید در بخش نخستِ " وندیدا " که یکی از کهنترین بخشهای اوستا می باشد گریه ، شیون و عزاداری به عنوان پدیده های اهریمنی شناخته شده است .
(شايد روزي ما شادترین مردم روی زمین بودیم )
شاخه رامحكم گرفتن اين زمان بيهوده است
برگ مي ريزد ستيزش با خزان بيهوده است
بال وقتي بشكند از كوچ هم بايد گذشت
دست و پا وقتي نباشد نردبان بيهوده است
در من ابله توان ذره اي پرهيز نيست
پرت كن مارا به دوزخ امتحان بيهوده است
من به دنبال خدايي كه بسوزاند مرا
همچنان مي گردم
اما همچنان بيهوده است !
من امشب ...
خدایم را صدا کردم
نمی دانم چه می خواهی
ولی امشب ...
برای تو
برای رفع غمهایت
برای قلب زیبایت
برای آرزوهایت
به درگاهش دعا کردم
و می دانم !
خدا از آرزوهایت خبر دارد
یقین دارم !
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟ سهراب سپهری
خسته ام از خدایی که دم از آزادی میزند و زندانش تنگترینِ زندانهاست.
ای خدای آنها...امیدوارم نه خدای من باشی و نه خدای آنها!
ولی اگر هستی و اگر نهایت عذابت جرعه آتشیست که به کامم میریزی
پر کن پیاله ام را که این آب آتشین دیریست ره به حال خرابم نمیبرد
این روزها حال وهوای خوشی ندارم.آسمانی ابری رویم سایه انداخته ویک دلتنگی کوفتی که رهایم نمیکند.نه یاری برای همدردی میبینم ونه مامنی برای آرامش.بدتر از همه آدمهایی که بی تفاوت از کنارم میگذرند رد پای وحشتی عظیم را در چشمهای من نمی بینند.چیز هایی در من در حال فرو ریختن است که سالها برای ساختنشان زحمت کشیده ام.که اگر بیافتد این اتفاق دوباره بنا کردنشان محال است.دلم میخواهد اینهمه بی اعتمادی را استفراغ کنم .
الان بیشتر از هر وقت دیگری آرزو میکنم ای کاش یک اسب داشتم.دستم را فرو میکردم توی یالهایش.سوارش میشدم وچهار نعل میتاختم..........
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وبلاگ
آرزوها(بیا تو
آرزو کن)
و آدرس
arezooham.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.