سهم من از دنیا

این روزها برای خودم چای دم میکنم ...


این روز ها برای خودم چای دم میکنم ...

گل میگیرم و با خودم سر هر میز کافه نادری قرار میگذارم ...

روز های آخر با من بودن است ... باید هوایم را داشته باشم....

تا درست سقوط کنم...

قرار است از چشمان خدا بیفتم...

خدایی که همیشه تا به من رسید ...

خودش را به آ ن راهی زد که مرا در آن راه نمیدادند ...

باید درست سقوط کنم ... میان ِ نداری هایم ...

تا هیچکس به دارایی های او شک نکند ....

مریم ... کوز ِت ... من.... هیچکدام مرد ِ گفتن ِ ناگفته های او نبوده ایم ...

این روز ها که از فرط ِ نداری ... خشاب خشاب تراماد ُل به جبهه ها میفرستند...

عیسی ، به آسپرین قناعت کن... که در این روزگار ...

پارچه را به صلیب میکشند ُ مترسک صدایش میکنند ...

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تفاوت فاحش علم و مذهب

تفاوت فاحش علم و مذهب در زندگی یک زن! خیلی قبولش دارم خییییییییییلی

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

((جهنم در ذهن توست!))


نه !، هرگز شما دین فروشان
روح مرا به صلیب مذاهب
یا سنگسار گناهان آلوده نخواهید کرد
من به خدایان بی رحم خیالی مردسالار شما،
!هیچ اعتقادی ندارم
و بهشت زمین را
.به خاطر جهنمی که در ذهن متحجر شماست
بدون عشق و لذت ترک نخواهم کرد!
به من نگاه کن؛
من یک کافرم و در زمین،
بهشتی شاد برای خود و همه انسان ها خواهم ساخت
پیش از آنکه، تو عقده ها و جهلت را با شلاق بر تن من حک کنی
یا مرا به صلیب بکشی...
به من نگاه کنم من شادم،
احساسی که تو هرگز در زندگی نخواهی داشت!
!چون، جهنم!، در ذهن توست!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تنهایی از تو آدم میسازه

زیر دووش به کاشی های حموم خیره میشی !
غذاتو سرد می خوری !
ناهارها نصفه شب ، صبح ها شام !
لباسهات یه جورریه انگار بهت نمیان !
ساعتها به یه اهنگ تکراری گووش می کنی و هیچ وقت آهنگو حفظ نمیشی !
شبها تا صبح بیداری و فکر می کنی !
تنهایی از تو آدم میسازه که دیگه شبیه آدم نیست !

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

من کيم ؟ کسي ميدونه ؟

من کيم ؟ کسي ميدونه ؟
من همون ديوونه ايم که هيچوقت عوض نميشه...
هموني که همه باهاش خوشالن اما کسي باهاش نمي مونه...
هموني که اونقدر يه اهنگ گوش ميده که از ترانه گرفته تا ريتم و خوانندش متنفر بشه...
هموني که همه فکر ميکنن سخته ،سنگه ، اما با هر تلنگري ميشکنه...
هموني که مواظبه کسي ناراحت نشه اما همه ناراحتش ميكنن ...
هموني که تکيه گاه خوبيه اما واسش تكيه گاهي نيس ...
هموني که کلي حرف داره اما هميشه ساکته .....
آره من همونم ...

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: یک شنبه 3 دی 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

زود می شکنم .......

این روزهـــــــــــا شیشه شدم . . .
زود می شکنم .......
اما...
نا جور می بُرم

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آنقدر شکسته ام....


آنقدر شکسته ام....

که دیگر حس میکنم هیچ ارتفاعی خطرناک نیست!!!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

غم قفـس به کنار،

آنچه عقــاب را پیــر می کند پــرواز زاغ بی سر و پاست....!

(دکتر شریعتی)

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

فقط باید بری

گاهی وقتا فقط باید بری . مهم نیست کجا ، مهم نیست با چی ، حتی مهم نیست که چه چیزایی با خودت ببری ، کافیه بدونی کسی منتظرت نیست ، یک فندک،یک بسته سیگار ، هندزفری ، با یک جاده که تهش معلوم نیست ... شاید هیچ وقت به مقصد نرسی ولی بدون مهم رفتنه ، مهم دل کندنه ، دل که بکنی میرسی حتی اگه تا آخر عمرت تو مسیر باشی ....

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

حـتــی در یــک گـــ ــذر

کوچـه های قدیمی را باریــک می ساختند

تـا آدم ها به هم نزدیــک تــر شوند

حـتــی در یــک گـــ ــذر

اکنون چقـــدر آواره ایم در این همه اتــ ــوبــان ســ ــرد

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

اتاق متروک

اتاق متروک سیگاری فیلتر قرمز و لیوانی چای پر، رنگ پر ،خشم حس سکوت در حنجره و نامه هایی که به مقصد نخواهند رسید ..... کاش فراموشی باورم میکرد ...

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

شب یلدا

امشب شب یلداست، شبی که به شدت ازش متنفرم ، شاید به خاطر اینه که هیچوقت یلدای خوبی نداشتم... ولی به هرحال "یلداتون مبارک"

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بخوان مرا

بخوان مرا خط به خط

معنایم کن واژه به واژه ،

حرف به حرف تمام بغض هایم ،

اشک هایم ، نگفته هایم را مرهم باش . .

که من از برم این قصه ی تنهایی را

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

پرواز کن ....

پرواز کن ....

آنگونه که می خواهی

وگرنه

پروازت می دهند

آنگونه که می خواهند .

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بــه بـعــضـیــــا بـــایــــد گـفــــت

*** عــزیـــــزم مــــــن نـسبـــت بـه خــیـلــیـــــــــا

*** بــــی تـفــــــاوتـــــــــــم

*** ولــی از تـــــو بــه طــور ویـــژه ای بـــَــدم مـیــــــاد

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عجیب ترین ســـــــرزمین دنــیا

آلــــیس کجایی؟ بیـــا ... اینجا عجیب ترین ســـــــرزمین دنــیاست!!!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺣﻘﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ

ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺣﻘﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻤﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻫﺪﯾﻪﺳﺖ....


نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دلـــم سَخت مــیگیرد...

دلـــم سَخت  مــیگیرد...

     از ایــن روزهـــا...

       از ثــانیه های تــکراریی...

         از خاطــرات تــُهــی..

        از دود هـــای بی هــدف سیگــار..

        ... و

        از نگاهی که مَــرا میبینـــد...

        امــــا مَــرا، نمیبیـــند...

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دیگه حوصله هیچیو ندارم

شاید مسخره باشه بگم از بابام متنفرم...اما واقعا متنفرم. به خاطر  همه ی کاراش و بدبختیایی که من تو طول زندگیم به خاطر ندانم کاریاش کشیدم...از کل پدر بودن فقط داد زدن و زور گفتنو یاد گرفته...هیچوقت نفهمید من چه جوری بزرگ شدم...اصلا چند سالمه...... من همیشه توی این خونه زندانیم...هرروز و هر لحظه تنهام اما تموم دلخوشیم نته.واقعا وقتی فکر میکنم میبینم بابام لیاقت منو نداره!گاهی فکر میکنم شاید لیاقت بابام همون دخترای دورو بر خودمه...کسایی که ۱۲۰ تا دوست پسر دارن...ساعت ۹ شب با کلی منت میان خونه و تازه موهاشونم رنگ میکنن و هزار جور کثافت کاری دیگه هم میکنن و آخرشم باباشون میذاره رو سرشون و حلوا حلواشون میکنه...من از دست خدا هم دلگیرم...دلگیر که چه عرض کنم...راستش دیگه اصلا ازش خوشم نمیاد...چقدر حس بدیه...من اینجا پشت کامپیوتر با چشمای گریون نشستم و دارم به تموم سالای زندگیم فکر میکنم...به این 20 سالی که فقط توش زجر کشیدم و مشکلاتیو تحمل کردم که هیچکس حتی همین بابام نفهمید...روزایی که تازه تو سن جوونی دوستام داشتن شادو خوشحال میگفتن و میخندیدن و من اینجا داشتم با افسردگی دست و پنجه نرم میکردمو تازه آخرشم کسی نفهمید با چه بدبختی خودمو جمع جور کردم...شاید بگید پدره حق داره نگران باشه اما چقدر؟در حدی که تو توی خونه زندانی باشی؟یا وقتی یه ساعت میری بیرون از ترس زود برگشتن هیچی نفهمی و همیشه یه دلهره باهات باشه؟دوست ندارم اینارو اینجا بنویسم اما دارم منفجر میشم...من اینجا زیر آوار قصر آرزوهام نشستم و دوستام دارن درس میخونن و میرن دانشگاه تا به آرزوهاشون برسن.چیزی واسم نمونده که بخوام از دست بدم
تموم رویاهم به بن بست رسید...کوچیکترین دلخوشای ساده مو از دست دادم...و حالا خودمم که دارم نابود میشم و مثل همیشه کسی پیدا نمیشه که کمکم کنه.این دفعه دیگه واقعا آخرشه...ساده ترین حق و حقوقی که هم سن و سالای من دارنو من ندارم ...میدونم لابد میگید باید به پایین تر از خودمم نگاه کنم اما من انتظار داشتم قدرمو بدونن...قدر اینی که هستم اما نمیذارن خودم باشم...نه کسی درکم میکنه نه کسی باورم میکنه...دیگه نمیخوام به خودم کمک کنم تا بهتر شم...واسم مهم نیست باز افسرده میشم...دیوونه میشم یا هر چی...دیگه تو این تونل به جایی چنگ نمیزنم...همون بهتر که سقوط کنم...نه حوصله ی نصیحت دارم...نه حوصله ی امید و اینکه خدا دوستت داره و این حرفا...دوستم نداشت اگه داشت سر موضوع به این مسخرگی کاری نمیکردم تموم زندگیم بیاد جلوی چشمم...اگه دوستم داشت...
از اولشم جایی واسه من توی این دنیا نبود...نه توی این دنیا و نه حتی توی این خانواده ای که فکر میکنن دختر یعنی زندانی اصلا هم نیاز به دلسوزی وکمک کسی ندارم اگه اینا رو اینجا نوشتم فقط واسه این بود که کسیو نداشتم اینا روبهش بگم...اینجا نوشتم تا یکم خالی شم...کاش جرئت داشتم تا...!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دلخــــور که میشَـوم ,

دلخــــور که میشَـوم ,
بغـض میــکنم می آیم پشـت صفحـه ی مانیتــورم کامنـت مینویسـم ُ صورتک میگــذارم صورتکی که میخنـدد و پشتـش قایم میشــوم
که فکـــر کنی میخنــدم و بخنـــدی...
اشکهایم میـــــــآیند و من مدام با صورتک مجازی ام میخندم...

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نیازی نیست . . .

به کبریت نیازی نیست . . .
سیگارم را بر لبم می گذارم و به دردهایم فکر می کنم . . .
خودش آتش می گیرد!!!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

"خودم"

من یک عذرخواهی به "خودم" بدهکارم!!!
برای اینکه احساساتی بودم
برای اینکه یک رو بودم
برای اینکه غرورم را شکستم
برای اینکه انسان بودم . . .
...

"خودم" ...
منــو ببخش


نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

باز هم بلند شو !

باز هم بلند شو !
ایستادن کسی که زمینش زده اند ،
از مترسکی که به زور سر پایش نگه داشته اند ،
زیباتر است !!!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

به ســـــلامتيه كــسي كه نمــيشناســــتـت... !

به ســـــلامتيه كــسي كه نمــيشناســــتـت... !
اما نوشــــته هاتــو ميــخونـــــه... !
تا از درونــت با خــبر بشه... !
و زيرش كــامــنــت ميــزاره... !
نه واســه اينکه خوشــش اومــده ... !
واســه اينــکه بهت بفهــمونه كه تنــها نيــستي... !
سلامتیه همه ی شما دوستایه خوبم................. ♥

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

فراموش نکرده ام

من فراموش نکرده ام. . . من از نهایت درد به بی حسی رسیده ام!!

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

سیاهپوش

سیاهی لب هایم از دود سیگار نیست...

لب هایم...

سیاهپوش هزار حرف نگفته اند......

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نیامد ...

من از میانِ همه ی شما منتظرِ کسی بودم که نیامد ...

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

تمام شب


نه اینکه تو نمی دونی

ولی این درد بی رحمه

یه چیزایی رو تو دنیا

فقط یک مرد می فهمه

تمام روز می خندم

تمام شب یکی دیگم

من از حالم به این مردم

دروغای بدی میگم


نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ

ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭﯼ ﺗﻮ
ﻓﻀﺎﯼ ﺑﻐﻀﺖ ﺑﺨﻨﺪﯼ
ﺩﻟﺖ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﮕﯿﺮﯼ
ﻧﮑﻨﯽ
ﺷﺎﮐﯽ ﺑﺸﯽ ﻭﻟﯽ ﺷﮑﺎﯾﺖ
ﻧﮑﻨﯽ
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﻧﺬﺍﺭﯼ ﺍﺷﮑﺎﺕ
ﭘﯿﺪﺍ ﺷﻦ . . .
ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻭﻟﯽ
ﻧﺪﯾﺪﺵ ﺑﮕﯿﺮﯼ

ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺮﻓﺎﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﯼ ﻭﻟﯽ
ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺑﮕﯿﺮﯼ !
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺩﻟﺘﻮ ﺑﺸﮑﻨﻦ ﻭ ﺗﻮ
ﻓﻘﻂ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯽ . . .

بعضی وقتی تو خودت میشکنی

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

وندیدا

آیا می دانستید در بخش نخستِ‌ " وندیدا " که یکی از کهنترین بخشهای اوستا می باشد گریه ،‌ شیون و عزاداری به عنوان پدیده های اهریمنی شناخته شده است .
(شايد روزي ما شادترین مردم روی زمین بودیم )

نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد

درباره وبلاگ

این روزها حال وهوای خوشی ندارم.آسمانی ابری رویم سایه انداخته ویک دلتنگی کوفتی که رهایم نمیکند.نه یاری برای همدردی میبینم ونه مامنی برای آرامش.بدتر از همه آدمهایی که بی تفاوت از کنارم میگذرند رد پای وحشتی عظیم را در چشمهای من نمی بینند.چیز هایی در من در حال فرو ریختن است که سالها برای ساختنشان زحمت کشیده ام.که اگر بیافتد این اتفاق دوباره بنا کردنشان محال است.دلم میخواهد اینهمه بی اعتمادی را استفراغ کنم . الان بیشتر از هر وقت دیگری آرزو میکنم ای کاش یک اسب داشتم.دستم را فرو میکردم توی یالهایش.سوارش میشدم وچهار نعل میتاختم..........


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , leilayeinroozhayeman.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM