نه !، هرگز شما دین فروشان روح مرا به صلیب مذاهب یا سنگسار گناهان آلوده نخواهید کرد من به خدایان بی رحم خیالی مردسالار شما، !هیچ اعتقادی ندارم و بهشت زمین را .به خاطر جهنمی که در ذهن متحجر شماست بدون عشق و لذت ترک نخواهم کرد! به من نگاه کن؛ من یک کافرم و در زمین، بهشتی شاد برای خود و همه انسان ها خواهم ساخت پیش از آنکه، تو عقده ها و جهلت را با شلاق بر تن من حک کنی یا مرا به صلیب بکشی... به من نگاه کنم من شادم، احساسی که تو هرگز در زندگی نخواهی داشت! !چون، جهنم!، در ذهن توست!
زیر دووش به کاشی های حموم خیره میشی !
غذاتو سرد می خوری !
ناهارها نصفه شب ، صبح ها شام !
لباسهات یه جورریه انگار بهت نمیان !
ساعتها به یه اهنگ تکراری گووش می کنی و هیچ وقت آهنگو حفظ نمیشی !
شبها تا صبح بیداری و فکر می کنی !
تنهایی از تو آدم میسازه که دیگه شبیه آدم نیست !
من کيم ؟ کسي ميدونه ؟
من همون ديوونه ايم که هيچوقت عوض نميشه...
هموني که همه باهاش خوشالن اما کسي باهاش نمي مونه...
هموني که اونقدر يه اهنگ گوش ميده که از ترانه گرفته تا ريتم و خوانندش متنفر بشه...
هموني که همه فکر ميکنن سخته ،سنگه ، اما با هر تلنگري ميشکنه...
هموني که مواظبه کسي ناراحت نشه اما همه ناراحتش ميكنن ...
هموني که تکيه گاه خوبيه اما واسش تكيه گاهي نيس ...
هموني که کلي حرف داره اما هميشه ساکته .....
آره من همونم ...
گاهی وقتا فقط باید بری . مهم نیست کجا ، مهم نیست با چی ، حتی مهم نیست که چه چیزایی با خودت ببری ، کافیه بدونی کسی منتظرت نیست ، یک فندک،یک بسته سیگار ، هندزفری ، با یک جاده که تهش معلوم نیست ... شاید هیچ وقت به مقصد نرسی ولی بدون مهم رفتنه ، مهم دل کندنه ، دل که بکنی میرسی حتی اگه تا آخر عمرت تو مسیر باشی ....
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,
شاید مسخره باشه بگم از بابام متنفرم...اما واقعا متنفرم. به خاطر همه ی کاراش و بدبختیایی که من تو طول زندگیم به خاطر ندانم کاریاش کشیدم...از کل پدر بودن فقط داد زدن و زور گفتنو یاد گرفته...هیچوقت نفهمید من چه جوری بزرگ شدم...اصلا چند سالمه...... من همیشه توی این خونه زندانیم...هرروز و هر لحظه تنهام اما تموم دلخوشیم نته.واقعا وقتی فکر میکنم میبینم بابام لیاقت منو نداره!گاهی فکر میکنم شاید لیاقت بابام همون دخترای دورو بر خودمه...کسایی که ۱۲۰ تا دوست پسر دارن...ساعت ۹ شب با کلی منت میان خونه و تازه موهاشونم رنگ میکنن و هزار جور کثافت کاری دیگه هم میکنن و آخرشم باباشون میذاره رو سرشون و حلوا حلواشون میکنه...من از دست خدا هم دلگیرم...دلگیر که چه عرض کنم...راستش دیگه اصلا ازش خوشم نمیاد...چقدر حس بدیه...من اینجا پشت کامپیوتر با چشمای گریون نشستم و دارم به تموم سالای زندگیم فکر میکنم...به این 20 سالی که فقط توش زجر کشیدم و مشکلاتیو تحمل کردم که هیچکس حتی همین بابام نفهمید...روزایی که تازه تو سن جوونی دوستام داشتن شادو خوشحال میگفتن و میخندیدن و من اینجا داشتم با افسردگی دست و پنجه نرم میکردمو تازه آخرشم کسی نفهمید با چه بدبختی خودمو جمع جور کردم...شاید بگید پدره حق داره نگران باشه اما چقدر؟در حدی که تو توی خونه زندانی باشی؟یا وقتی یه ساعت میری بیرون از ترس زود برگشتن هیچی نفهمی و همیشه یه دلهره باهات باشه؟دوست ندارم اینارو اینجا بنویسم اما دارم منفجر میشم...من اینجا زیر آوار قصر آرزوهام نشستم و دوستام دارن درس میخونن و میرن دانشگاه تا به آرزوهاشون برسن.چیزی واسم نمونده که بخوام از دست بدم
تموم رویاهم به بن بست رسید...کوچیکترین دلخوشای ساده مو از دست دادم...و حالا خودمم که دارم نابود میشم و مثل همیشه کسی پیدا نمیشه که کمکم کنه.این دفعه دیگه واقعا آخرشه...ساده ترین حق و حقوقی که هم سن و سالای من دارنو من ندارم ...میدونم لابد میگید باید به پایین تر از خودمم نگاه کنم اما من انتظار داشتم قدرمو بدونن...قدر اینی که هستم اما نمیذارن خودم باشم...نه کسی درکم میکنه نه کسی باورم میکنه...دیگه نمیخوام به خودم کمک کنم تا بهتر شم...واسم مهم نیست باز افسرده میشم...دیوونه میشم یا هر چی...دیگه تو این تونل به جایی چنگ نمیزنم...همون بهتر که سقوط کنم...نه حوصله ی نصیحت دارم...نه حوصله ی امید و اینکه خدا دوستت داره و این حرفا...دوستم نداشت اگه داشت سر موضوع به این مسخرگی کاری نمیکردم تموم زندگیم بیاد جلوی چشمم...اگه دوستم داشت...
از اولشم جایی واسه من توی این دنیا نبود...نه توی این دنیا و نه حتی توی این خانواده ای که فکر میکنن دختر یعنی زندانی اصلا هم نیاز به دلسوزی وکمک کسی ندارم اگه اینا رو اینجا نوشتم فقط واسه این بود که کسیو نداشتم اینا روبهش بگم...اینجا نوشتم تا یکم خالی شم...کاش جرئت داشتم تا...!
نویسنده: لیلا ׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,
دلخــــور که میشَـوم ,
بغـض میــکنم می آیم پشـت صفحـه ی مانیتــورم کامنـت مینویسـم ُ صورتک میگــذارم صورتکی که میخنـدد و پشتـش قایم میشــوم
که فکـــر کنی میخنــدم و بخنـــدی...
اشکهایم میـــــــآیند و من مدام با صورتک مجازی ام میخندم...
آیا می دانستید در بخش نخستِ " وندیدا " که یکی از کهنترین بخشهای اوستا می باشد گریه ، شیون و عزاداری به عنوان پدیده های اهریمنی شناخته شده است .
(شايد روزي ما شادترین مردم روی زمین بودیم )
این روزها حال وهوای خوشی ندارم.آسمانی ابری رویم سایه انداخته ویک دلتنگی کوفتی که رهایم نمیکند.نه یاری برای همدردی میبینم ونه مامنی برای آرامش.بدتر از همه آدمهایی که بی تفاوت از کنارم میگذرند رد پای وحشتی عظیم را در چشمهای من نمی بینند.چیز هایی در من در حال فرو ریختن است که سالها برای ساختنشان زحمت کشیده ام.که اگر بیافتد این اتفاق دوباره بنا کردنشان محال است.دلم میخواهد اینهمه بی اعتمادی را استفراغ کنم .
الان بیشتر از هر وقت دیگری آرزو میکنم ای کاش یک اسب داشتم.دستم را فرو میکردم توی یالهایش.سوارش میشدم وچهار نعل میتاختم..........
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وبلاگ
آرزوها(بیا تو
آرزو کن)
و آدرس
arezooham.LXB.ir لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.